معنی از کارگردانان زن ایرانی

واژه پیشنهادی

از کارگردانان ایرانی

محمدعلی سجادی


اولین زن فضانورد ایرانی

انوشه انصاری


از صداپیشگان زن ایرانی

نگار استخر، گوهر خیراندیش، نگین کیانفر، هنگامه مفید

لغت نامه دهخدا

زن

زن. [زَ] (نف مرخم) زننده و همیشه بطور ترکیب استعمال میشود... (ناظم الاطباء). زننده چون برهم زن و چیزی که زَنِش بر آن واقع شود... (آنندراج). مخفف زننده در سینه زن، بادزن، دورزن، جام زن، گام زن، چنگ زن، تارزن، تبیره زن، خشت زن، لاف زن، راهزن، نای زن، ساززن، دروغزن، تن زن، گام زن. (از یادداشت های بخط مرحوم دهخدا). رجوع به زدن و زنان شود. || (مزید مؤخر امکنه) در: ارزن، برزن، زوزن، خورزن، دبزن، فرزن، فریزن، تل موزن، هلوزن، شوزن، بوزن، زندرزن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).

زن. [زَ] (اِ) نقیض مرد باشد. (برهان). مطلق فردی از افراد اناث خواه منکوحه باشد و خواه غیرمنکوحه. (آنندراج). مادینه ٔ انسان. بشر ماده. امراءه. مقابل مرد. مقابل رجل. (فرهنگ فارسی معین). انسان و ماده ای از نوع بشر و مراءه و نساء و خاتون و بانو. ج، زنان. (ناظم الاطباء). مادینه از آدمی. با ژینای یونانی از یک اصل است. پهلوی «ژن » (زن. زوجه)، اوستا «جنی » و «جنی »...، هندی باستان «جنی » و «جنی » (زن، زوجه)، ارمنی «کین » (زن، بانو)، کردی «ژین » (زن)...، افغانی «جینه ای » و «جونه ای »، بلوچی «جن » و «غین »، سریکلی «غین » و«ژین »، منجی «ژینگا» و اورامانی «ژن ». (حاشیه ٔ برهان چ معین):
زن پاراو، چون بیابد بوق
سر ز شادی کشد سوی عیوق.
منجیک.
ز بوی زنان موی گردد سپید
سپیدی کند زین جهان ناامید.
فردوسی.
زن ارچه زیرک و هشیار باشد
زبون مرد خوش گفتار باشد.
(ویس و رامین).
زن ارچه خسرو است ارشهریاری
و یا چون زاهدان پرهیزکاری
بر آن گفتار شیرین رام گردد
نیندیشد کز آن بدنام گردد.
(ویس و رامین).
بلای زن در آن باشد که گویی
تو چون خور روشنی چون مه نکوئی.
(ویس و رامین).
که زن را دو دل باشد و ده زبان
وفا را عوض هم جفا از زنان.
اسدی.
که با زن در راز هرگز مزن.
اسدی.
هنرها ز زن مرد را بیشتر
ز زن مرد بد در جهان هیشتر.
اسدی (از امثال و حکم ص 906).
یوسف مصری ده سال ز زن زندان بود
پس ز تو کی خطری دارند این بی خطران
آنکه با یوسف صدیق چنین خواهد کرد
هیچ دانی چه کند صحبت او با دگران
حجره ٔ عقل ز سودای زنان خالی کن
تا به جان پند تو گیرند همه پرعبران
بند یک ماده مشو تا بتوانی چو خروس
تا بوی تاجور و پیشرو تاجوران.
سنائی.
خادمانند و زنان دولتیار
چون مرا آن نشد آسان چه کنم
دولت از خادم و زن چون طلبم
کاملم میل به نقصان چه کنم.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 253).
گفت پیغمبر که زن بر عاقلان
غالب آید سخت و بر صاحبدلان
باز بر زن جاهلان غالب شوند
زآنکه ایشان تند و بس خیره سرند.
مولوی.
لیک آخر زنی و هیچ زنی
نتوان داشت محرم سخنی
زن که در عقل باکمال بود
راز پوشیدنش محال بود.
امیرخسرو.
از زنان جهان خوش آینده
دوست دارنده ست و زاینده.
مکتبی.
- بیوه زن. رجوع به بیوه شود.
- پیرزن، زن پیر و فرتوت.
- جادو زن، زن جادو. رجوع بجادو شود.
- جوان زن، زن جوان. رجوع به جوان شود.
- چهار زن، کنایه از چهار عنصر. رجوع به همین ترکیب شود.
- زنانگی، کارهای مخصوص به زنان. (ناظم الاطباء).
- زنانه، جای مخصوص به زنان که مرددر آن نباشد. (ناظم الاطباء): حمام زنانه.
- || هر چیز منسوب به زن و موافق کارهای زنان و مانند زنان. (ناظم الاطباء):
کشان دامن اندر ره وکوی و برزن
زنان دست بر شعرهای زنانه.
ناصرخسرو.
- زن افکندن، افکندن زن. مقابل برداشتن و گرامی داشتن زن. آزار رسانیدن به زن.
- || در بیت زیر، ظاهراً کنایه از تعدی کردن به شخص ضعیف و مسکین آمده است:
زن افکندن نباشد مرد رائی
خودافکن باش اگر مردی نمائی.
نظامی.
- زن باردار، زن حامله و آبستن. (ناظم الاطباء).
- زن بارگی، زن بازی. زن دوستی. (فرهنگ فارسی معین).
- زن باره، زن دوست را گویند چنانکه غلامباره پسردوست را، چه باره بمعنی دوست هم آمده است. (برهان) (آنندراج). زن دوست. (انجمن آرا). مردی که زن بسیاردوست دارد. زن باز. (فرهنگ فارسی معین). زن دوست و روسپی باره. (ناظم الاطباء). آنکه زنان غیرمشروع دوست گیرد:
شبستان مر او را فزون از صد است
شهنشاه زن باره باشد بد است.
فردوسی (از آنندراج).
در بلخ ایمنند زهر شری
میخوار و دزد و لوطی و زن باره.
ناصرخسرو (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زنبر، زن برنده. آنکه برای دیگران زنان برد. دیوث. پاانداز. (فرهنگ فارسی معین). کنایه از دیوث و مردی باشد که در محافل و مجالس قابل دفع کردن باشند. (برهان). دیوث و جاکش. کسی که در محافل و مجالس لایق دفع کردن باشد. (ناظم الاطباء).
- || شاهدباز را نیز گویند. (برهان).
- زن بمزد، قرمساق. کس کش. قواد. (ناظم الاطباء). آنکه زن خود یا دیگری را برای کسان برد و مزد ستاند. دیوث. قرمساق. قواد. (فرهنگ فارسی معین). قرمساق و کس کش را گویند و بعربی قواد خوانند. (برهان) (آنندراج). قلتبان. قواد. (شرفنامه ٔ منیری). قرمساق را گویند که زنان را به مردان رساند. (غیاث). دیوث. مرد بی حمیت. مرد بی غیرت. دشنامی قبیح. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). زن جلب. (مجموعه ٔ مترادفات):
کآنچه آن زن بمرد می خواهد
جبرئیل آن بمن نیاورده ست.
انوری (از شرفنامه ٔ منیری).
بوبکر اعجمی پسری ماند یادگار
دیوانه، زن بمزدی معتوه و بادسار.
سوزنی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
بانگ می زد های دزد و های دزد
خانه ام را پاک رفت این زن بمزد.
نعمت خان عالی (ازآنندراج).
- زن بمزدی، دیوثی. قرمساقی. قوادی. (فرهنگ فارسی معین):
ز زن بمزدی منکر شود ملیحک وهست...
سوزنی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زنپاره، زانی. زناکار. جهمرز. (ناظم الاطباء).
- زن پیرایه،مشاطه. (ناظم الاطباء).
- زن دغل، زن زناکار و روسپی. (ناظم الاطباء).
- زن دودافکن، زن ساحره. (از برهان) (از فرهنگ رشیدی) (از آنندراج) (از انجمن آرا). زن سحرکننده و افسونگر و جادوگر. (ناظم الاطباء).
- || کنایه از شب تاریک. (از ناظم الاطباء) (از برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از فرهنگ رشیدی).
- زن دوست، کسی که زنان رادوست دارد. (ناظم الاطباء).
- || روسپی باره. زناکار. (ناظم الاطباء).
- زن دوستی، میل و عشق به زن و شهوت پرستی. (ناظم الاطباء).
- زن سیرت، مفعول. کسی که کون داده باشد. ج، زن سیرتان. (از ناظم الاطباء).
- زن شوی، زن مدخوله و محصنه. ضد باکره. (ناظم الاطباء).
- || مرد زن دیده و زن دار. (ناظم الاطباء).
- زن فعل، زن کردار. مفعول. (ناظم الاطباء).
- || زن مکار. (ناظم الاطباء).
- زن فعل سبزچادر، دنیا. روزگار. (ناظم الاطباء).
- || ماتم زده. (ناظم الاطباء).
- زنک، مصغر زن. زن کوچک. (ناظم الاطباء):
آن زنک می خواست تا با مول خویش
برزند در پیش شوی گول خویش.
مولوی.
- || زن حقیر و فرومایه. (آنندراج).
- || اشعه ٔ شمس. (ناظم الاطباء).
- زنکاری، زناکاری. (ناظم الاطباء).
- زنکاری با خویشتن، زناکاری با خویشان نزدیک. (ناظم الاطباء).
- زن کوچه ٔ باستان، کنایه از دنیا و عالم سفلی باشد. (برهان) (آنندراج). عالم. جهان. (ناظم الاطباء).
- زنکه، مصغر زن. زن کوچک. (ناظم الاطباء). زنک.
- || زن پست و فرومایه. (ناظم الاطباء). بمعنی زن. (آنندراج).
- || زن بدبخت. (ناظم الاطباء).
- زن مرد، زنی چون مرد به خلق و خوی و معرب این کلمه زنمرده است. رجوع به محیط المحیط ص 890 و زن مرده شود.
- زن مردانه، زن که متصف به صفات مرد باشد و زن جنگجو. (ناظم الاطباء).
- زن مَرده، زن مردصفت و جنگجوی. (ناظم الاطباء). زنی بلندبالا و لاغر و شبیه به مردان در خوی و طرز. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا):
منیت بزنمرده کالعصا
الص و اخبث من کندش.
ابوعبیده (یادداشت ایضاً).
رجوع به المعرب جوالیقی ص 168 و محیط المحیط ص 890 شود.
- زنه، بمعنی زن است. (آنندراج).
- زنی، حالت نسوانیت و چگونگی آن. (ناظم الاطباء):
نه در ابتدا بودی آب منی
اگر مردی از سر بدر کن زنی.
سعدی (بوستان).
- || ازدواج.
- به زنی آوردن، ازدواج کردن. نکاح بستن. (ناظم الاطباء). زوجیت. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- به زنی خواستن، خواستگاری کردن.
- به زنی کردن دختر یا زنی را، او را به زوجیت گرفتن. ازدواج کردن با آن زن یا دختر. (یادداشت ایضاً).
- شاه زن، ملکه. (فهرست ولف).
- شیرزن، زنی چون شیر توانا و بی باک.
- مرد و زن، مذکر و مؤنث. (ناظم الاطباء).
- ناپاک زن، زنی بدکار و ناخویشتن دار.
- نیک زن، زنی نیک و پارسا.
|| نامرد. جبون. ترسان. بیدل. کم جرأت. (ناظم الاطباء).
- زن بودن، کنایه از حقیر و کم مایه و بی ارزش بودن:
آنکه نه گوید نه کند زن بود
نیم زن است آنکه بگفت و نکرد.
مولوی.
|| جفت مرد. همسر مرد. زوجه. مقابل شوهر. مقابل زوج. (فرهنگ فارسی معین). به این معنی به اضافت مستعمل میشود، چنانکه گویند: زن فلانی. (آنندراج). زوجه و عیال شخص. (ناظم الاطباء). زوج. زوجه. حلیله. منکوحه. همسر. صاحبه. معقوده. جفت مرد. عرس. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا):
شوی بگشاد آن فلرزش خاک دید
کرد زن را بانگ و گفتش ای پلید.
رودکی.
پس زن اسماعیل گفت: اگر فرودنمی آیی همچنین سر فرودآور تا گرد و خاک ازسر و رویت پاک کنم و بشورم. (ترجمه ٔ تفسیر طبری).
پای تو از میانه رفت و زنت
ماند کالم که نیز نکند شوی.
منجیک.
روستایی زمین چوکرد شیار
گشت عاجز که بود بس ناهار
برد حالی زنش ز خانه بدوش
گرده ٔ چند و کاسه ٔ دوسیار.
دقیقی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
نباشد میل فرزانه به فرزند وبه زن هرگز
ببرد نسل این هر دو نبرد نسل فرزانه.
کسائی.
معذور است ار با تو نسازد زنت ای غر
زآن گنده دهان تو و زآن بینی فرغند.
عماره.
بدو گفت گردوی انوشه بدی
چو ناهید در برج خوشه بدی
به خواهر فرستم زن خویش را...
کنم دور از این در بداندیش را.
فردوسی.
ز بهر زن و زاده و دوده را
بپیچد روان مرد فرسوده را.
فردوسی.
زن خوب رخ رامش افزای و بس
که زن باشد از درد فریادرس.
فردوسی.
او زنی داشت سخت بکار آمده و پارسا. (تاریخ بیهقی).
مر مرا پرس از این زن که مرا با او
شصت یا بیش گذشته ست دی و بهمن.
ناصرخسرو.
یکی را زن صاحب جمال درگذشت و مادر زن فرتوت به علت کابین در خانه بماند. (گلستان).
زن خوب فرمانبر پارسا
کند مرددرویش را پادشا.
سعدی.
زن بد در سرای مرد نکو
هم درین عالم است دوزخ او.
سعدی.
- برادرزن، برادر زوجه.
- پدرزن، پدر زوجه.
- پسرزن، پسر زوجه ٔ مرد از شوهر دیگری.
- خواهرزن، خواهر زوجه.
- دخترزن، دختر زوجه ٔ مرد ازشوهری دیگر.
- زنان خوانده، زنهایی که می برند عروس را نزد شوهرش. (ناظم الاطباء).
- || زنهایی که دعوت شده اند در مجلس عروسی. (ناظم الاطباء).
- زن بابا، نامادری. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زن بردن، در تداول، زن گرفتن. زن کردن. رجوع به ترکیب زن کردن شود.
- زن پدر، مادندر. نامادری. زن بابا. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). مادراندر. (ناظم الاطباء).
- زن پسر، عروس و زوجه ٔ پسر شخص. (ناظم الاطباء).
- زن جلب، دشنامی است مردان را. آنکه زن تباهکار دارد. دیوث. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). قواد و دیوث و کسی که زن خود را به حریف برد. (ناظم الاطباء).
- زن جلبی، قوادی.دیوثی. (ناظم الاطباء).
- زن جلبی کردن، قوادی کردن. (ناظم الاطباء).
- زن خواستن، خواستگاری کردن. (فرهنگ فارسی معین). زن بردن. زن کردن. عروسی کردن. نکاح کردن. ازدواج کردن. کسی را به زنی اختیار کردن. (ناظم الاطباء): تو چرا عبا می پوشی و برد نمی پوشی یا چرا کنیزک میخواهی و زن نمی خواهی. (کتاب النقض ص 440).
- زن خواسته، مرد کدخدا. (ناظم الاطباء).
- زن دادن، ایهال. (زوزنی). املاک. تزویج. (منتهی الارب).
- زن قحبه، کسی که دارای زن رسوا و بدنام باشد. (ناظم الاطباء). دشنامی است. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زن کردن، زن بردن. کسی را به زنی اختیار کردن. (از ناظم الاطباء). زن گرفتن. عروسی کردن با زنی:
تو دانی که نبود مگر ز ابلهی
هر آنکو کند زن، به دست تهی.
فردوسی.
- زن مرد، نکاح. ازدواج. (ناظم الاطباء).
- زن مُرده، مردی که زنش درگذشته باشد.
- زن مُرید، مردی که مطیع زن باشد و بقول وی رفتار کند. (ناظم الاطباء). مسخر و مطیع زن. (آنندراج).
- مادرزن، مادر زوجه.
- امثال:
زن نداری غم نداری.
زن نمک زندگیست، کام مرد از این جهت شور است.
خداوندا زن زشت را تو بردار
خودم دانم خر لنگ و طلبکار.
(یادداشت بخط مرحوم دهخدا).


ایرانی

ایرانی. (ص نسبی، اِ) هر چیز که وابسته به ایران باشد. اهل ایران. تابع ایران. (فرهنگ فارسی معین):
از ایرانیان بد تهم کینه خواه
دلیر و ستنبه بهر کینه گاه.
فردوسی.
هنر نزد ایرانیان است و بس
ندارند شیر ژیان را به کس.
فردوسی.
همه نامداران ایرانیان
برفتند گریان کمر بر میان.
فردوسی.
- زبان ایرانی، شعبه ای از زبانهای هند و ایرانی از ریشه ٔ هند و اروپائی که شامل همه ٔ زبانهای آریایی رایج در ایران، ترکستان (یغنابی)، قفقاز (آسی)، عراق (کردی) و ترکیه و قسمت عمده ٔ زبانهای آریایی افغانستان میشود. این زبانها همه باصل واحدی میرسد که ایرانی کهن خوانده میشود. از این زبانها زبانهای اوستائی، پارسی باستان، مادی و سایر زبانهای قدیم ایرانی جدا شده اند. ایرانی میانه شامل زبانهای فارسی میانه (پهلوی)، پارتی، سغدی، خوارزمی و ختنی است که از زبانهای قدیمتر ایرانی حاصل شده اند. ایرانی کنونی شامل فارسی و سایر لهجه های آریایی امروزی ایران و کشورهای مجاور (مانند زبانهای لری، بلوچی، پشتو، تاتی و آسی) است. زبانهای ایرانی را معمولاً، بر حسب شباهت یا جدایی صوتی و دستوری و لغوی آنها، بدو دسته ٔ عمده ٔ غربی و شرقی تقسیم میکنند. (از دائرهالمعارف فارسی)
زبانهای ایرانی شامل چند دسته هستند: الف - زبانهای ایران کهن، این زبانها به صورت زیر تقسیم بندی شده است: 1- مادی. زبان شاهان سلسله ٔ مادی و مردم مغرب و مرکز ایران بوده است، و کلماتی از این زبان نیز در زبان یونانی باقی مانده است. ولی مأخذ عمده ٔ اطلاع ما از زبان مادی کلمات و عباراتی است که در کتیبه های شاهنشاهان هخامنشی که جانشین شاهان مادی بودند بجای مانده است. 2- پارسی باستان. این زبان که فرس قدیم و فرس هخامنشی نیز خوانده شده، زبان مردم پارس و زبان رسمی ایران در دوره ٔ هخامنشیان بودو آن با سنسکریت و اوستایی خویشاوندی نزدیک دارد. مهمترین مدارکی که از زبان پارسی باستان در دست است کتیبه های شاهنشاهان هخامنشی است که قدیمترین آنها متعلق به اریارمنه پدر جد داریوش بزرگ (حدود 610- 580 ق. م) و تازه ترین آنها ازاردشیر سوم (358- 338 ق. م) است. مهمترین و بزرگترین اثر از زبان مورد بحث کتیبه ٔ بغستان (بیستون) است که به امر داریوش بر صخره ٔ بیستون (سر راه همدان به کرمانشاه) کنده شده. این کتیبه ها بخط میخی است و از مجموع آنها قریب 500 لغت بزبان پارسی باستان استخراج میشود. صرف و نحو پارسی باستان و اوستا هر چند نظر بکافی نبودن متون موجود کاملاً شناخته نیست ولی میتوان آنرا در همان درجه ٔ وسعت قدیمترین زبان هندی که شناخته شده دانست. در پارسی باستان هشت حالت برای اسم وجود دارد و روش صرف افعال چنان پیچیده و مفصل است که نه تنها مطالب راجع بماضی، حال و استقبال را میتوان نقل کرد بلکه حالات مختلف اراده، قصد، تمنی، و احتمال را نیز با تغییر آخر افعال میتوان تعبیر کرد...3- اوستایی. زبان اوستایی زبان مردم قسمتی از نواحی مشرق و شمال شرقی ایران بود. کتب مقدس دینی (اوستا) در ادوار مختلف بدین زبان تألیف شده. سرودهای زردشت (قسمتی از گاتها) که قدیمترین بخش اوستا محسوب میشود از لهجه ٔ کهنتری از زبان مورد بحث حکایت میکند. اوستا بخطی نوشته شده که بنام «خط اوستایی » یا «دین دبیری » معروف است و آن در اواخر دوره ٔ ساسانی (احتمالاً در حدود قرن ششم میلادی) از خط پهلوی استخراج و تکمیل گردیده است.
ب - زبانهای ایرانی میانه، این زبانها فاصل بین زبانهای کهن و زبانهای کنونی ایران اند. دشوار می توان گفت که زبانهای میانه از چه تاریخی آغازشده اند ولی از کتیبه ٔ شاهنشاهان متأخر هخامنشی میتوان دریافت که زبان پارسی از همان ایام رو بسادگی میرفته و اشتباهات دستوری این کتیبه ها ظاهراً حاکی از این است که رعایت قواعد دستوری از رواج افتاده بوده است. بنابراین مقدمه ٔ ظهور پارسی میانه (پهلوی) را به اواخر دوره ٔ هخامنشی (حدود قرن چهارم ق. م) میتوان منسوب داشت. I - پارتی (پهلوی اشکانی) زبان قوم پارت از اقوام شمال شرقی ایران است و زبانی است که در عهد اشکانیان رواج داشته. از این زبان دو دسته آثار موجود است نخست آثاری که بخط پارتی که مقتبس از آرامی است نوشته شده دیگر آثار مانوی است که بخط مانوی - مقتبس از خط سریانی - ضبط گردیده است: 1- پارتی - قسمت عمده ٔ نوع اول کتیبه های شاهان متقدم ساسانی است که علاوه بر زبان پارسی میانه بزبان پارتی هم نوشته شده (و گاه نیز بیونانی). قدیمترین نوع این آثار اسنادی است که در اورامان کردستان بدست آمده (کتیبه ٔ «کال جنگال » نزدیک بیرجند باحتمال قوی متعلق بدوره ٔ ساسانی است). از مهمترین این آثار روایت پارتی کتیبه ٔ شاپور اول بر دیوار کعبه ٔ «زردشت » (نقش رستم) و کتیبه ٔ نرسی در «پایکولی » و کتیبه ٔ شاپور اول در حاجی آبادفارس است. 2- مانوی - آثار مانوی از جمله ٔ آثاری است که در اکتشافات اخیر آسیای مرکزی (تورفان) به دست آمده. این آثار همه به خطی که معمول مانویان بوده ومقتبس از خط سریانی است نوشته شده و بخلاف خط پارتی هزوارش ندارد و نیز بخلاف خط کتیبه های پارتی که صورت تاریخی دارد، یعنی تلفظ قدیمتری از تلفظ زمان تحریر را می نمایاند، حاکی از تلفظ زبان تحریر است. این آثار را میتوان بدو قسمت تقسیم کرد. یکی آنهایی که در قرنهای سوم و چهارم میلادی نوشته شده و زبان پارتی اصیل است، دیگر آثاری که از قرن ششم ببعد نوشته شده و محتملاً پس از متروک شدن زبان پارتی برای رعایت سنت مذهبی بوجود آمده. II - پارسی میانه - از این زبان که صورت میانه ٔ پارسی باستان و پارسی کنونی است و زبان رسمی ایران در دوره ٔ ساسانی بوده آثار مختلف بجا مانده است که آنها را میتوان بچند دسته تقسیم کرد. 1- کتیبه های دوره ٔ ساسانی که بخطی مقتبس از خط آرامی ولی جدا از خط پارتی نوشته شده.2- «کتابهای پهلوی » که بیشتر آنها آثار زردشتی است. خط این آثار دنباله ٔ خط کتیبه های پهلوی و صورت تحریری آن است. از کتابهای پهلوی که خاص ادبیات زردشتی است دینکرد (دینکرت)، بندهش (بندهشن)، دادستان دینی (داتستان دینیک)، مادیگان (ماتیکان)، هزار دادستان (داتستان)، ارداویراف نامه، مینوگ خرد، نامه های منوچهر، پندنامه ٔ آذرباد مار سپندان، و همچنین تفسیر پهلوی بعض اجزای اوستا یعنی زند را نام باید برد. III - سغدی - این زبان در کشور سغد که سمرقند و بخارا از مراکز آن بودند رایج بوده است. زمانی سغدی زبان بین المللی آسیای مرکزی بشمار میرفت و تا چین نفوذ یافت. آثار سغدی هم از اکتشافات اخیر آسیای مرکزی و چین است. این آثار را میتوان از چهار نوع شمرد: آثار بودایی، آثار مانوی، آثار مسیحی و آثار غیردینی، از این میان آثار بودایی بیشتر است. زبان سغدی در برابر نفوذ زبان فارسی و ترکی به تدریج از میان رفت. ظاهراً این زبان تا قرن ششم هجری نیز باقی بوده است. زبان سغدی در سه لهجه بجای مانده وحتی امروزه در دره ٔ یغناب تکلم می شود. برای تلفظ سغدی قدیم زبان سغدی امروز که در دره ٔ مزبور بکار میرود راهنمای خوبی است. این زبان برای کشف زبان قدیم سغدی درست مانند زبان فارسی معاصر نسبت بفارسی قدیم است. IV - ختنی - یکی از زبانهای پارسی میانه که منابعبسیار از آن در دسترس ما میباشد زبانی است که سابقاً در سرزمین قدیم ختن در جنوب شرقی کاشغر بدان تکلم میشد. لهجه ای نزدیک به ختنی ولی با اختصاصاتی جداگانه در منطقه ٔ «تمشق » در شمال شرقی کاشغر متداول بوده.ولی از این زبان آثار بسیار کمی یافته شده و آنچه هم که موجود است کاملا تفسیر و ترجمه نشده است. زبان ختنی دو شکل کاملاً متفاوت دارد: قدیم و متأخر. زبان ختنی قدیم دارای صرف و نحو بسیار پیچیده و دارای هفت حالت اسمی و حالات فعلی مفصل است. در زبان ختنی متأخر صرف افعال ساده تر گردیده و تغییرات عمده ای در اصوات حاصل شده است. V - خوارزمی - زبان خوارزمی معمول خوارزم قدیم و واحه های مسیر سفلای رود جیحون بوده و ظاهراً تا حدود قرن هشتم هجری رواج داشته است و پس ازآن جای خود را بزبان فارسی و زبان ترکی سپرده. زبان خوارزمی با زبان نواحی اطراف یعنی زبان سغدی و سکایی (ختنی) و آسی نزدیک است. در زبان خوارزمی چنانکه از مقدمهالادب و نسخ فقهی مذکور برمی آید عده ای لغات فارسی و عربی وارد شده که حاکی از تأثیر این دو زبان در خوارزمی است.
ج - زبانهای ایرانی کنونی. I - فارسی نو (دری) این زبان مهمترین زبانها و لهجه های ایرانی است، و آن دنباله ٔ فارسی میانه (پهلوی) و پارسی باستان است که از زبان قوم پارس سرچشمه می گیردو نماینده ٔ مهم دسته ٔ زبانهای جنوب غربی است. از قرن سوم و چهارم ببعد این زبان را که پس از تشکیل دربارهای مشرق در عهد اسلامی بصورت رسمی درآمد باسامی مختلف مانند دری، پارسی دری، پارسی و فارسی خوانده اند. این زبان چون جنبه ٔ درباری و اداری یافت زبان شعر و نثر آن نواحی شد و اندک اندک شاعران و نویسندگان بدین زبان شروع بشاعری و نویسندگی کردند و چندی نگذشت که استادان آثار گرانبهایی بوجود آوردند. زبان فارسی جدید خود از زبانی که صرف و نحو کاملا معقّد داشته بزبانی بسیار ساده و تحلیلی تبدیل شده و از قیود سنگین تصریف ایرانی باستان رهایی یافته است. با این حال بسبب استعمال دستگاه جدیدی در افعال و استفاده ٔ بسیار از حروف اضافه توانسته است همان مقاصدی را که در ادوار گذشته بوسایل مختلف بیان می کردند تعبیر کند. زبان پارسی اواخر دوره ٔ ساسانی در قرن هفتم مسیحی بیش اززبان پشتوی عصر حاضر که در افغانستان متداول است توسعه یافته بود. زبان فارسی در قواعد دستوری دنباله ٔ پارسی میانه است و با آن تفاوت چندانی ندارد (از جمله تفاوتهای معدودی که دارد این است که در فارسی کنونی ماضی افعال متعدی نیز مانند افعال لازم صرف می شود مثلاً: نوشتم، نوشتی، نوشت... مانند. آمدم، آمدی، آمد... و حال آنکه در پارسی میانه اولی بوسیله ٔ ضمایر ملکی و دومی با مضارع فعل بودن (ها) صرف می گردد. II - آسی (استی) زبانی است که در قسمتی از نواحی کوهستانی قفقاز مرکزی رایج است و در آن دو لهجه ٔ مهم را یکی «ایرون » و دیگری «دیگورون » میتوان تشخیص داد. آسهایا آلانها که بنام آنان درتاریخ مکرر برمیخوریم اصلاً از مشرق دریای خزر باین نواحی کوچ کرده اند و از این رو زبان آنان با زبان سغدی و خوارزمی ارتباط نزدیک دارد. آسی در میان زبانهای ایرانی کنونی مقامی خاص دارد. این زبان یکی از زبانهای بسیار معدودی است که زبان فارسی در آن تقریباً نفوذی نیافته، و بسیاری از خواص زبان های کهن ایران را تا کنون محفوظ داشته. III - پشتو (پختو) این زبان، زبان محلی مشرق افغانستان و قسمتی از ساکنان مرزهای شمال غربی پاکستان است. هر چند زبانهای فارسی و عربی در این زبان نفوذ یافته، پشتو بسیاری از خصوصیات اصیل زبانهای ایرانی را حفظ کرده و خود لهجه های مختلف دارد مانند وزیری، آفریدی، پیشاوری، قندهاری، غلزه ای، بنوچی و غیره. زبان پشتو پس از طی یک دوره ٔ طولانی که نزد تحصیل کردگان در محاق بود در سالهای اخیر بیشتر در میان ملت افغان متداول و رایج شده و ادبیاتی پدید آورده است. IV - بلوچی، این زبان در قسمتی از بلوچستان و همچنین در بعض نواحی ترکمنستان شوروی رایج است. در بلوچستان علاوه بر بلوچی زبان دیگری نیز بنام «براهویی » متداول است که از جمله زبانهای «دراوید» یعنی زبان بومیان هندوستان (قبل از نفوذ اقوام آریایی) است. بلوچی اصلاً از گروه شمالی زبانهای غربی است و بلوچها ظاهراً از شمال به جنوب کوچ کرده اند ولی بلوچی بعلت مجاورت با زبانهای شرقی ایرانی بعضی از عوامل آنها را اقتباس کرده است. زبان بلوچی لهجه های مختلف دارد که مهمترین آنها بلوچی غربی و بلوچی شرقی است که هر یک نیز تقسیمات فرعی دارد. اما رویهم رفته بعلت ارتباط قبایل بلوچ با یکدیگر تفاوت میان این لهجات زیاد نیست.
V - کردی، نام عمومی یک دسته از زبانها و لهجه هایی است که در نواحی کردنشین ترکیه و ایران و عراق رایج است. بعضی از این زبانها را باید مستقل شمرد چه تفاوت آنها با کردی (کرمانجی) بیش از آن است که بتوان آنها را با کردی پیوسته دانست. دو زبان مستقل از این نوع یکی «زازا» یا «دملی » است که بنواحی کردنشین غربی متعلق است و خود لهجه های مختلف دارد. دیگری «گورانی »که در نواحی کردنشین جنوبی رایج است و خود لهجه های مختلف دارد. گورانی لهجه ایست که آثار مذهب «اهل حق » بدان نوشته شده و مانند زازا بشاخه ٔ شمالی دسته ٔ غربی تعلق دارد. زبان کردی اخص را «کرمانجی » می نامند که خود لهجه های متعدد دارد، مانند: مکری، سلیمانیه یی، سنندجی، کرمانشاهی، بایزیدی، عبدویی و زندی. (از مقدمه ٔ فرهنگ فارسی معین).

تعبیر خواب

زن

زن جوان درخواب، شادی و مقصودی مرد باشد و زن پیر، دنیا باشد و شغل این جهان و نیز دیدن زنان بر قدر و نیکوئی و جمال و فربهی و لاغری و زشتی بود. بهترین زنان را که در خواب بیند، زنانی باشد که معروف نباشند و زن خوب فربه، فراخی نعمت باشد زن زشت لاغر قحطی و تنگی بود و زن شادمان آراسته، مرادهای این جهانی بود و پیرزن ترش روی چرکین، بدحال و بد مرادی باشد. - محمد بن سیرین

اگر زنی بیند که او را چون مردان قضیب بود، دلیل بر خیر و صلاح دین و دنیای او بود. اگر زنی بیند که او را قضیب بود و مجامعت می کرد، دلیل که او فرزندی بود یا آبستن شود و فرزند آورد. اگر زنی جوان بیند، که پیر شده بود، دلیل که از او کاری زشت دروجود آید. اگر مردی بیند زنش از سوی پس با او جماع می کرد، دلیل است حرمت و بزرگی او زایل شود. اگر زنی بیند که مرد شد و جامه مردان را پوشید، اگر آن زن مستور بود، دلیل خیر و صلاح او بود. اگر زن مفسد باشد، دلیل است بر شر و فساد او. جابرمغربی گوید: زن مفسد درخواب، اهل دنیا را زیادتیِ دنیا بود و اهل صلاح را، زیادتیِ صلاح و علم و زن غریب بهتر از زن آشنا باشد. اگر مردی بیند کسی دست درازی با زن او کرد، دلیل باشد که اهل آن زن توانگر گردند. اگر بیند زن او به نزد مردمان بیگانه به فساد باشد، دلیل است بدو منفعت و نیکی رسد وی را با شوهر دار از آن مرد و اگر بیند کسی زن او را نیزه یا شمشیر داد، دلیل که پسری آورد، اگر بیند که کسی او را دوا داد، دلیل که دختری آورد. - اب‍راه‍ی‍م‌ ب‍ن‌ ع‍ب‍دال‍ل‍ه‌ ک‍رم‍ان‍ی

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

ایرانی الاصل

ایرانی تبار

معادل ابجد

از کارگردانان زن ایرانی

884

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری